داستان راننده تاکسی
عادت هميشگيمه، سوار تاكسي كه ميشم جوري برخورد ميكنم كه راننده باهام احساس راحتي كنه، معمولاً سر درد دلشون باز ميشه و مثل يه برادر باهام درد دل ميكنه...
واسه همينه كه هميشه تاكسي رو به ماشين شخصيم ترجيح ميدم
اين يكي هم مثل بقيه بود، شروع كرد به درد دل
اواخر آذر بود، ميگفت واسه مدرسه ها براي پسرم با بدبختي يه جفت كفش خريدم، هنوز سه ماه نشده كفشه پاره شده!!! ديشب پسرم با كلي خجالت اومده ميگه كفشم پاره شده بارون كه مياد پاهام خيس ميشه...
گفتم پسر تو دوباره با كفش نو فوتبال بازي كردي؟ از كدوم گوري بيارم دوباره برات كفش بخرم؟ صداي زنم بلند شد گفت آقا چرا گير الكي ميدي؟ كفش مريم هم يك ماهه پاره شده ولي بچه صداش در نمياد... اون كه ديگه فوتبال بازي نميكنه!!!
دست كردم تو جيبم، پول نقد زيادي همراهم نبود، ولي هرچي كه بود ميشد باهاش دو جفت كفش به درد بخور خريد، رسيديم به مقصد گفتم چقدر ميشه گفت هرچقدر دوست داشتي بده ، ندادي هم مهمون مايي داداش... آره طبعشم بلند بود... بدون اينكه تو چشمش نگاه كنم پنج هزار بهش دادم زير پنج توماني هم باقي پول رو گذاشتم كف دستش...
گفتم فصل بارندگيه حتماً همين امشب واسه بچه ها كفش بگير... ببخشيد بيشتر همراهم نبود😞
اومد بگه آخه من... من ديگه گوش نكردم ، منتظر نموندم با سرعت زياد از ماشين دور شدم... هنوز داشت حرف ميزد... چقدر خوب كه هيچ وقت چهرشو يادم نمياد...
حسبی الله...
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 16:31 توسط عاصي
|